کاسپارف شطرنج باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتورباخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت اصلاً در بازی با او نمیدانستمکه آماتور است، برای این با هر حرکت او دنبال نقشه ای که در سر داشت بودم. گاهی بهخیال خود نقشه اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش بینی می کردم. اما در کمال تعجبحرکت ساده دیگری می دیدم. تمرکز می کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آنقدر درپی حرکتهای او بودم که مهره های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت هایاو از سر بی مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم.
تمام حرکتها از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده ایم ونقشه کشیده ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می کنیم و می بازیمبزرگ ترین اشتباهی که ما آدما در رابطههامون میکنیم این است که:
نصفه نیمه میشنویم، یک چهارم میفهمیم، هیچی فکر نمیکنیمو دو برابر واکنش نشان می دهیم!
منبع: pandamoz.com
سخنان بزرگان درباره موفقیت
وظیفه ما نیست که خطای دیگران را جستجو کنیم وبه قضاوت درباره دیگران بنشینیم.ما باید تمام نیروی خویش را برای قضاوت در کار خودمان صرف کنیم و تا وقتی که حتی یک خطا در خود می بینیم حق نداریم که در کار
مردم دیگر دخالت کنیم .
ماهاتما گاندی
گاهی نامت را،اعتبار و مقام و
تحصیلاتت را کلاً فراموش کن.
مانندکودکان شو
جدی نباش.
گاهی زندگی را یک تفریح
بدان و آن را با قلبت لمس کن.
از دنیای به این زیبایی لذت ببر و
سپاسگزار باش
اشو
کسی که بینایی را خلق کرده،
یقینا بیناست.
یک کور نمیتواند بینایی را خلق کند.
پس او تو را میبیند، از او کمک بخواه
الهی قمشه ایی
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
سبزه ها در بهار می رقصند
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم ، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت ، جانی دوباره گیرم
دوستت دارم
با همه هستی خود ، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت
دوستت دارم را
نیما یوشیج
خدای مهربان کسی است
که نه در هفتطبقۀ آسمان
میگنجد
و نه در هفتطبقۀ زمین
ولی در دل آدمیزاد میگنجد
پس زنهار که هیچوقت
دل کسی را نشکنی!
زوربای یونانی
منبع:بیتوته
میهمان دوستی امام علیه السلام
راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه السلام
مرد گفت: سفر سختی بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا علیه السلام فرمودند: خوش آمدی!»
ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخندی زدند و فرمودند: با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم».
امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
ابرهای سیاه
راوی: حسین بن موسی
از شما چه پنهان شک داشتم. نه به شخص امام رضا علیه السلام ؛ نه!. فقط باورم نمی شد که واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چیز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا علیه السلام از مدینه خارج شدیم. در راه فکر کردم که چقدر خوب می شد اگر می توانستم امام را آزمایش کنم.
در همین فکرها بودم که امام پرسیدند: حسین!. چیزی همراه داری که از باران در امان بمانی؟!»
فکر کردم که امام با من شوخی می کند، اما به صورتش که نگاه کردم، اثری از شوخی ندیدم. با تردید گفتم: فرمودید باران؟! امروز که حتی یک لکّه ابر هم در آسمان نیست.».
هنوز حرفم تمام نشده بود که با قطره ای باران که روی صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم. سرم را که بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهای سیاه از گوشه و کنار آسمان به طرف ما می آمدند و جایی درست بالای سرِ ما، درهم می پیچیدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شدید شد که مجبور شدیم به شهر برگردیم.
غوغای سکوت»
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
کشاورز پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.
منبع:سایت بیتوته
بگذار باران سرنوشت هرچقدر میخواهد ببارد
وقتی دلت با خداست
بگذار هرکسی میخواهد دلت را بشکند
وقتی امیدت خداست
بگذار هر چقدر میخواهند ناامیدت کنند
به ما یک زندگی خوب
یا یک زندگی بد داده نشد
به ما فقط و فقط یک زندگی داده شد این هنر ماست
که چطور آن را تبدیل
به یک زندگی خوب یا بد کنیم
زندگی ،
ساختنی است نه ماندنی
بمان برای ساختن .
نساز برای ماندن .
منتظر نباش
کسی برایت گل بیاورد
تلاش کن ، بذری بکار ؛
و از آن مراقبت کن
خود صاحب گل خواهی شد
صبور باش
آرى باز هم صبر ڪن
آنچه برایت پیش مےآید
و آنچه برایت رقم میخورد!
به دست بزرگترین
نویسندهٔ عالم ثبت شده!
اوڪه بدون اِذنش
حتّی برگی از درخت نمیافتد!
هیچ کس در این دنیا،
کامل و پاک نیست .
اگر از مردم .
بخاطر اشتباهات کوچکشان،
دوری کنی،
همیشه تنها خواهی بود .
پس کمتر قضاوت کن
و بیشتر عشق بورز .
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره.
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
وقتی بیمار میشی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ، حتماً داری امتحان پس میدی.
وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت بده.
وقتی سختی پشت سختی میاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه.
وقتی دلت تنگ میشه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی.
پنج راز طلایی آرامش
قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد .
مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند .
از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم .
کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم .
دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند
مبادا چند ساعت دیرتر
به زندگی كردن فكر كنید
باید تاخت،
باید دل به دریا زد.
باید كرد آن كاری را كه باید
باید خواست تا بشود.
هیچ چیز در این زندگی
آنقدر سخت نیست كه هیچ وقت حل نشود.
هیچ چیز آنقدر تلخ نیست كه رَد نشود
هیچ چیز آنقدر بد نیست كه خوب نشود.
ارزش زندگی زمانی نمایان میشود که
با داشته هایت احساس خوشبختی کنی
معجزه این است
که هرچه داشته هایت را
بیشتر با دیگران سهیم شوی
داراتر میشوی
اندیشه ی حقیر، انسان را حقیر نگه می دارد!
پس بزرگ بیندیش تا بزرگ شوی!
رویاها، بازتاب ذهنیات ما هستند
پس از تمبر یاد بگیر، تا رسیدن
به مقصد به نامه می چسبد!
به خاطر بسپار : پشتكار تنها مرز بین
شكست و كامیابی است ! پس دست
شكسته ات را در داخل آستین پنهان
و صدای خنده ات را به گوش همه برسان.!
از خاطر مبر: در بین جماعتی كه
ایستاده اند ننشین ! در بین جماعتی
كه نشسته اند، نایست!
در بین جماعتی كه می خندند ، گریه نكن
! و در بین جماعتی كه می گریند، نخند!!
از خود پرسیده ای : راز شكست چیست ؟
بله، راضی كردن همگان.!
زندگیتان را با کسانی
احاطه کنید که
دوستتان دارند،
به شما انگیزه میدهند
و باعث میشوند
از اینکه خودتان هستید،
حس خوبی داشته باشید.
از آدمهای منفیباف دوری کنید.
آدمها فکر می کنند اگر یک بار دیگر متولد شوند
جور دیگری زندگی می کنند
شاد وخوشبخت و کم اشتباه خواهند بود
فکر می کنند می توانند همه چیز را از نو بسازند
محکم و بی نقص!
اما حقیقت ندارد
اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم
اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم
اگر آدم ساختن بودیم.
از همین جای زندگیمان به بعد را مى ساختیم
منتظر دوباره زندگی کردن نباشید و از هم اکنون شروع کنید
و چه ارزان میفروشیم
لذت با هم بودن را.
چه زود دیر میشود
و نمیدانیم که، فردا میآید
شاید ما نباشیم!
پس شاد باشیم
و با لذت زندگی کنیم.
با خودت تکرار کن؛
امروز با دلی سرشار از اشتیاق الهی از آنچه که دارم میبخشم و به آنچه که دارم برکت می دهم و با شگفتی به فزونی آنها می نگرم.
خداوندا سپاسگزارم.»
فرمولی که من برای "موفقیت " کشف کرده ام این است ؛
اگر اشتیاق شما برای موفق شدن بیشتر از ترس شما از شکست خوردن باشد شما حتما موفق خواهید شد.
گردآوری:بخش سرگرمی بیتوته
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود میتواند خانه،ماشین و یک سوم از سهم کارخانهام را بردارد. نگاهی به برگه ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمیخواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود.
او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمیخواست که فکر او به خاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود.
او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر میکردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم.
صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون میترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان.
اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی میتوانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد.
سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. میترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پلهها بالا رفتم. معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمیخواهم طلاق بگیرم.
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمیخواهم طلاق بگیرم. زندگی شویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم.
حالا میفهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روزی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس میکرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پلهها پایین رفتم و سوار ماشین شدم.
سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت میکنم و از اتاق بیروم می آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پلهها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه ها بود که با سرطان میجنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم. او میدانست که خیلی زود خواهد مرد و میخواست من را از واکنشهای منفی پسرمان به خاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم!
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، داراییها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم میآورد اما خودشان خوشبختی نمیآورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمیآید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهیدکه اگر ازدستتان برود دیگر پشیمانی فایده ای ندارد.
منبع:سایت بیتوته
حکایتی از سعدی در باب اخلاق درویشان
تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. خواستم تا مرافقت کنم موافقت نکردند. گفتم: این از کرم اخلاق بزرگان بدیع است روی از مصاحبت مسکینان تافتن و فایده و برکت دریغ داشتن، که من در نفس خویش این قدرت و سرعت میشناسم که در خدمت مردان یار شاطر باشم نه بار خاطر.
اِنْ لمْ اَکُن راکِب المواشی
اَسعی لَکم حامِلَ الغواشی
یکی زآن میان گفت: از این سخن که شنیدی دل تنگ مدار که در این روزها ی -به صورت درویشان برآمده- خود را در سلک صحبت ما منتظم کرد.
چه دانند مردم که در خانه کیست
نویسنده داند که در نامه چیست
و از آنجا که سلامت حال درویشان است گمان فضولش نبردند و به یاری قبولش کردند.
صورت حال عارفان دلق است
این قدر بس چو روی در خلق است
در عمل کوش و هرچه خواهی پوش
تاج بر سر نه و عَلَم بر دوش
ترک دنیا و شهوت است و هوس
پارسایی، نه ترک جامه و بس
در قژاکند مرد باید بود
بر مخنث سلاح جنگ چه سود
روزی تا به شب رفته بودیم و شبانگه به پای حصار خفته که بی توفیق ابریق رفیق برداشت که به طهارت میرود و به غارت میرفت.
پارسا بین که خرقه در بر کرد
جامه کعبه را جل خر کرد
چندان که از نظر درویشان غایب شد به برجی بر رفت و درجی بید. تا روز روشن شد آنتاریک، مبلغی راه رفته بود و رفیقان بی گناه خفته. بامدادان همه را به قلعه در آوردند و بزدند و به زندان کردند. از آن تاریخ ترک صحبت گفتیم و طریق عزلت گرفتیم.
والسَّلامَةُ فی الوَحْده
چو از قومی یکی بی دانشی کرد
نه کِه را منزلت مانَد نه مِه را
شنیدستی که گاوی در علف خوار
بیالاید همه گاوان ده را
گفتم: سپاس و منت خدای را عزوجل که از برکت درویشان محروم نماندم گر چه به صورت از صحبت وحید افتادم. بدین حکایت که گفتی مستفید گشتم و امثال مرا همه عمر این نصیحت به کار آید.
به یک ناتراشیده در مجلسی
برنجد دل هوشمندان بسی
اگر برکهای پر کنند از گلاب
سگی در وی افتد کند منجلاب
منبع: بیتوته
درباره این سایت